اهل اینجایم
ذوقم خشکید
سفره ام بی نان است
گونه ام گلگون است
فشارم بالا
اعصابم داغون است
هر کجا هستم، باشم به درک!
من که باید بروم!
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، حال صفا مال شما!
من نمی دانم نان خشکی چه کم از زرگر و آقا دارد!
حرف را باید زد
کاری باید کرد
جور دیگر اما...
کار را باید جست.
کار باید خود پول. کار باید درآمد زا باشد!
فک و فامیل که هیچ... با همه مردم شهر پی کار باید رفت!
بهترین چیز حسابیست است که از پول پر است!
فکریست که نگران هیچ نیست - راحت است
پول را زیر میز و مرکز شهر باید جست!
وای مسئول شعبه بود صدا زد مرا
دفترچه قسط - قبض برق و سررسید هایم کو
چشمها را باید بست
دل به دریا باید زد
مبادا که
سر برود حوصله ام از همه چیز
به سراغ سهراب باید رفت
تند و سریع
گویا خانه او همجوار است با خانه دوست
پس ته خط این ایستگاه کجاست
چند قدم مانده به آن
کو آن کاج بلند
با معذرت از سهراب سپهری
رضا